لیلـــــــی گفتی چشمها را باید شست، شستم ولی.........
گفتی جور دیگر باید دید، دیدم ولی..........
گفتی زیر باران باید رفت،
رفتم ولی او نه چشمهای خیس و شسته را و نه نگاه دیگرم را،
هیچکدام را ندید...........
فقط در زیر باران باطعنه ای خندید و گفت:
« دیوانه ی باران زده!!»
لیلی قصه اش را برای هزارمین بار خواند و مثل هر با ر لیلی قصه باز هم مرد!
لیلی گریست و گفت: " کاش اینگونه نبود! "
خدا فرمود: " هیچ کس جز تو نمی تواند قصه ات را تغییر دهد!
لیلی قصه ات را عوض کن! "
لیلی اما ترسید...
لیلی عادت به مردن داشت...
تاریخ به مردنش خو کرده بود!!
خدا گفت: " لیلی عشق می ورزد تا زنده بماند ، دنیا لیلی زنده می خواهد!لیلی آه نیست، اشک نیست، لیلی معشوق مرده ی تاریخ نیست!
لیلی زندگی ست، لیلی زندگی کن...
اگر لیلی بمیرد دیگر چه کسی لیلی به دنیا آورد؟!
چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟!
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟!
می دانی...
لیلی نام تمام دختران زمین است!
نام دیگر انسانها...
برگرد و نگذار مجنون ها از غم نبود لیلی دیوانه شوند!
لیلی قصه ات را دوباره بنویس... "
لیلی برگشت اما نه به قصد مردن،
که به قصد زندگی...
سالهاست که لیلی عشق می ورزد...
لیلی باید عاشق باشد،
زیرا خدا در او دمیده است!
و هر که خدا در او بدمد عاشق می شود!
لیلی نام تمام دختران زمین است،
نام دیگر انسانها...
يک بنده خدايی کناراقيانوس قدم می زد و زير لب دعايی راهم زمزمه ميكرد .
نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت:
خدايا ! ميشه تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟
ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى در
گرفت
و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه
مي گفت:
"چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من؟
"
مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت:
ای خدای کريم از تو میخواهم جادهای بين کاليفرنيا و هاوايی
بسازی تا هر وفت دلم خواست در اين جاده رانندگی کنم!!
از جانب خدای متعال ندا آمد که:
"ای بندهی من!
من ترا بخاطر وفاداریات بسياردوست میدارم
و میتوانم خواهش تو را برآورده کنم
اما هيچ ميدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟
هيچ ميدانی که بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت کنم؟
هيچ ميدانی چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟
من همهای اينها را میتوانم انجام بدهم!
اما آيا نمیتوانی آرزوی ديگری بکنی؟"
مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:
اى خداى من!
من از كار زنان سر در نمى آورم!
ميشود به من بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟
ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟
اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را
خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه:
"
ای بنده من!
آن جادهای را که خواستهای، دو بانده باشد يا چهار بانده؟!! "
ههههه من که از خنده مردم وقتی خوندمش شمارونمی دونم
تویکی دیگه منو تنها نزار نظرتو بگودرمورد تنهایی...
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم...
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود...
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد...
.
.
.
.
.
چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم!!
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم!
تنهـــــــــــــــــــــــــــــــا برو....!!
*دکتر علی شریعتی*
در جلسه امتحان عشق
من مانده ام و یک برگه ی سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی...
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!
در این سکوت بغض آلود
قطره ی کوچکی هوس سرسره بازی می کند!
وبرگه ی سفیدم
عاشقانه قطره را به آغوش می کشد!
عشق تو نوشتنی نیست...
در برگه ام، کنار آن قطره
یک قلب کوچک می کشم!
وقت تمام است.
برگه ها بالا...